پسرک در یخچال را گشود.عرق شرم بر پیشانی پدر که چند وقتی بود نتوانسته بود چیزی برای یخچال بخرد، نشست.پسرک با این که گشنه بود، از شیشه، جرعه ای آب نوشید و با صدایی که پدر بشنود، گفت:آه، چه قدر تشنه بودم.
پدر خوب می داند که پسرش بزرگ شده...
پسرک در یخچال را گشود.عرق شرم بر پیشانی پدر که چند وقتی بود نتوانسته بود چیزی برای یخچال بخرد، نشست.پسرک با این که گشنه بود، از شیشه، جرعه ای آب نوشید و با صدایی که پدر بشنود، گفت:آه، چه قدر تشنه بودم.
پدر خوب می داند که پسرش بزرگ شده...
پیرزن خود را به تلفن رساند.«سلام مادر.شنیدم مریض احوال هستین؟»عروسش نیلوفر بود.
گفت:آره مادر جان حالم خوش نیست.
نیلوفر پس از کمی خوش و بش تماس را قطع کرد.پیرزن به شوهرش گفت:اینم از عروس ما. پیرمرد گفت:نا شکری نکن....
ساعتی بعد زنگ خانه به صدا در آمد...نیلوفر بود که گفت:ببخشید تا شلغم و سوپ بخت کمی طول کشید.
سال ها می گذرند....
سالها می گذرند و ساندیس ها همچنان تولید می شوند. وتولید کنندگان التماس میکنند از اینجا باز کنید ولی ...
ولی مردم همچنان از آن جا باز میکنند.